سر یک شب اواخر پاییز
بامن انگار من قدم میزد
هر قدم ماه با من در من
از سکوت ستاره دم میزد
آسمان تیره بود و مه آلود
کوچه ها سرد و لحظه ها غمگین
ناگهان خاطرم دگر گون شد
در عبور از کنار یک پرچین
یادم از روستایمان آمد
روستایی نه آنقدر نزدیک
سالهایی نه آنقدر روشن
سالهایی نه آنقدر تاریک
سال هفتاد و چند یادم نیست
من جوان بودم و کمی مغرور
در گذر از کنار تاکستان
دختری داشت میرسید از دور
دختری که به روی لبهایش
داشت گل خنده ی دل انگیزی
زیر پایش سکوت را میکشت
خش خش برگهای پاییزی
هر قدم سمت من که میآمد
دل من داشت زیر و رو می شد
دست و پایم عجیب میلرزید
نفسم حبس در گلو می شد
میگذشت از کنار من آرام
میگذشت و دل مرا می برد
قلبم از کار داشت می افتاد
پلک هایش که روی هم میخورد
چند هفته بعد از این دیدار
شد صمیمانه زندگی آغاز
داشتم من به لطف لبخندش
تا روی ابر ها پر پرواز
صبح ها با دو استکان چای
گرم دل بردن از دل من بود
شب که میشد به یمن چشمانش
خانه ام تا به صبح روشن بود
بوی عشق و امید می دادند
دست هایش میان گندم زار
خنده هایش درست تا امروز
در من انگار می شود تکرار
قصه اینجا شروع شد اما
درک این عشق اخرش سخت است
عشق ما ختم شد به قبرستان
آه این قصه باورش سخت است
روزگار خوشی فقط یکسال
عشق کوتاه زندگی کوتاه
من نشستم شکسته و تنها
سر یک قبر با لباس سیاه
بعد از آن روز تا همین امروز
روز وشب روزگار من تار است
بیست سال است روز و شب انگار
بر سرم سقف خانه آوار است
آه آن شب اواخر پاییز
اشک بر روی پای من افتاد
متحیر کنار یک پرچین
فندک از دست های من افتاد
سید حجت بحرالعلومی