بی تاب تو بودند زمین ها و زمان ها
می رفتی و میسوخت زمین ها و زمان ها
خون ماند به رگهای زمین از جریان ها
لب تشنگی و ثقل حدید تو بهانه است
هرچند که خشک است زبان ها به دهان ها
مشتاق لبان پدرت بودی و آن دم
شمشیر و زره آب شدند از هیجان ها
افتادی و از کرببلا تا به فلک رفت
از خیمه ی زن های جوان مرده فغان ها
معلوم شد از حال وخیم پدر تو
کاری که کند با پدران داغ جوان ها
گفتند که کشتیم پدر را و پسر را
لشگر به کف و هلهله با حدس وگمان ها
در حیرتم از اینکه خجالت نکشیدند
از قد کمان پدرت تیر و کمان ها
چشم تو و چشمان سکینه به هم افتاد
از نیزه و از ناقه به هنگام اذان ها
حق داشت بیفتد سر تو از سر نیزه
وای از سر بازار و تب چشم چران ها
سید حجت
مهر 93